حالم خوش نیست. مثلا الان باید خوشحال باشم به دلایل زیادی، اما باز هم انگار یک غم سنگینی روی سینه نشسته که انگار نه انگار که باید بلند شود... دلم میخواهد فحش بدهم. به زمین و زمان، اما انگار میدانم قرار است اتفاق بهتری بیافتد. اصلا نمیدانم چه شده که رابطهی من و خدا این روزها خیلی خوب است و حواسش بدجوری به من هست. به هر حال، حال و هوای شمال و دریا و اینها یک لحظه میآید اما زود میرود و اتفاقات خوبتر توی ذهنم موج میخورد.
داشتم بالهایم را امتحان میکردم که تو پیدایت شد. از فکر پرنده شدن بیرون آمدم و عاشقت شدم.
قشنگ بود