سخت میشه پیر شد

هی... همه می‌دونن ما قبل از همه عاشق شدیم. واسه خودمون پُخی بودیم، فارسیمون خوب بود تو زنگ ورزش هم شوت می‌کردیم توپ می‌رفت خال آسمون... یادت نیست. یادت نیست از بس نبودیم و فارسی بلغور نکردیم. راه می‌رفتیم به هیشکی هم محل نمی‌دادیم. جوان اول مدرسه بودیم. مدرسه دخترونه هم اونور بود. تا اینکه یه روز اون با مامانش اومد و ثبت نام کرد. گفتیم خب منطقیه دیگه! یه خانمی با این کمالات، مانتو صورتی با مقنعه سفید با اون کوله پشتی کوچیک مثل ماه، ما هم که اونجور ، باید عاشقش بشیم دیگه. رفتم جلو گفتم سلام خوبی؟ گفت شما بهتری، رفت. عین رفتن جان از بدن - دیدم که جانم می‌رود. از فردا دیگه از یادش نیومدیم بیرون همش تو یادش بودیم. هی رفتیم جلو هی شوخی کردیم هی توپمون رو شوت کردیم رفت لای پاهاش که بهونه توپ بریم جلو توپمون و بیاریم. رفت و اومد کردیم. وقتی کسی حواسش نبود تو گرما تو سرما، اما نحسی اومده بود. هر چی آب می‌جستیم تشنگی گیرمون می‌اومد.
آخر یه روز رفتم جلو - رفتم گفتیم بابا ببخشید چته؟ گفت: ها چطوری؟ چی شده؟ چیزی گفتی؟ با منی؟ گفتیم بابا صاحب حسن در وفا کوش خودتو نگیر، ما خیلی سال اینجاییم تو که اولی نیستی... نرفت تو خرجش هی اونورو نیگا می‌کرد. گفتیم نکنه دنبال ابراهیم اون پسر مو فرفری می‌گرده نکنه موی من الان مد نیست. نکنه توپ رو محکم شوت کردم رفته خورده اونجاش درد گرفته الان قهره...
هی از دور نیگا کردم دیدم می با دیگران خوردست و با ما سر گران دارد...
دلم نیومد اذیت کنم. سرم و انداختم پایین و رفتم. غصه دارم. از اون موقع به بعد دیگه هیشوخ جوان اول هیچ‌جا نبودم. الانم که بزرگ شدم. پیر شدم. گفته بودم که از یه جا به بعد دیگه بزرگ نمی‌شیم، پیر می‌شیم. هیشوخ هیشکی نشدم. هیچی نشدم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد