نامش گلاره بود

این روزها افتاده‌ام به جان زندگی و دارم گذشته‌ام را ورق می‌زنم و بدجور از لابه لای گذشته از همان بچگی حدودا پنج - شش سالگی اتفاقات را بیرون می‌کشم و دانه دانه با دوستان و همراهانی که هستند بررسی می‌کنم و سعی می‌کنم درستش کنم اگر هم درست نشد، حداقل نگاهش کنم ببینم چه بوده و چه شده که اینطوری شده! این روزها با تمام خوبی این اتفاقات اما روزهای پر اضطراب و استرسی هست، مشاهده کردن کودکی تا امروز اون هم کاملا صادقانه کار خیلی سختی هست.

بگذریم...

لا به لا تمام کارهای نکرده و اشتباهات انجام شده یاد او افتادم، یاد خیلی چیزها از او، بین تمام چیزها فکر کردم چه کارهایی رو با اون نکردم و چه چیز‌هایی رو بهش نگفتم. دلم سوخت. دلم خیلی سوخت. از همه بیشتر دلم سوخت که هیچ وقت بهش نگفتم که من می‌میرم  براش وقتی چشم‌هاش رو از لج ریز می‌کنه و سرش رو کمی خم و بعد با اخم  من رو نگاه می‌کرد و مثلا تنبیه می‌کرد. دلم سوخت که هیچ‌وقت بهش نگفتم واسه بعضی از ادا اطوارهای زنانه‌اش می‌میرم... دلم سوخت.

نظرات 1 + ارسال نظر

نمیشه الان برید بهش بگید؟
البته میدونم احتمالا نمیشه
هر چیزی باید در زمان خودش اتفاق بیفته
البته شایدم بهتر که نگفتید شاید الان از یادآوری همین جمله ها دنیاش اشک می بود
نمیدونم واقعا نمیدونم
پیچیده هست... خیلی پیچیده

خیلی پیچیده تر از این حرف‌هاست.
همه اتفاقات باید بیافتد و وقتی می‌افتد حتما خوب است که افتادست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد