اینجا رو نگاه کن، بالاخره انجام شد. خدایا شکرت...
بالاخره نبردبام رو بالا اومدم. روی دایپ رسیدم. نُک دایپ ایستادم.
اول بهمن، شیرجه خواهم زد.
قرارداد بسته شد و انجام خواهد شد. خوشحالی این لحظه، سبکی امروز و حتی ترس از فردا چقدر برام شیرین هست این لحظه؛ گفتم بنویسم که بمونه تو خاطراتم که خدایا دوست دارم. به خاطر کل سختیهایی که دادی و اتفاقاتی که افتاد، میدونم هستی... ممنون که برام تعیین مسیر میکنی... میدونی چقدر خوشحالم که هستی؟ بمون. تو رو به تمام مهربونیت قسم میدم اگر حتی روزی جفتک پرت کردم و یادم رفت تو بمون و دست رو از پشتم برندار و بهم بفهمون که تو هستی و همه چیز تو هستی. مرسی خدا... مرسی عزیزم.
نوشته های شما این حُسن رو داره که خواننده رو هم سرشار از ارامش می کنه...... اولین باره که می خونمت.....یه یقینی پشت همه ی کلماتتون هست...... خیلی فراتر از در هم شکستگی ها و ملالت های هر روزه.....
فراز و نشیب زیاد داره این وبلاگ
امروز یقین دارم اینطور نبوده
دعا کن اینطور بمونه
خدا رو شکر
فحسبی الله
خوشحالم برات (:
خداروشکر بابت این اتفاق
خدا لطفا کنارشون بمون/ سر راهت یه سرم به من بزن...
اونوقت اون آقا رضا کجای این داستان قرار گرفته؟
والا تو اتفاق افتادن این مسئله تقریبا هیچ نقشی نداشت
خدا را شکررررر♥