دل‌روشا

چند باری شد که اینجا نوشتم یکی اومد که هیچوقت نیومد. یکی که نفهمیدم راستی راستی بود یا یه دروغ خیلی قشنگ، اما هر چی بود حال من اون روزا حال خوبی بود. از بلاتکلیفی و پیچونده شدنا که بگذریم، من خوشحال بودم. حتی از اینکه می‌دونستم یه چیزی این وسط مسط‌ها اون چیزی نیست که باید باشه اما من خوشحال بودم. حتی با اینکه باورم بود دروغ گفتن به کسی که ادعا می‌کنی دوستش داری یه جور توهینه اما من خوشحال بودم. حتی از اینکه تلفنت زنگ بخوره و یه صدای "مثلا" غریبه بیاد و بگه فلانی حالش خوش نیست تو فلان کار رو بکن و من با اینکه می‌فهمیدم داستان چیه دل به دلش می‌دادم که بازی‌ش رو ادامه بده که نره، که تموم نشه که حداقل صداش باشه، آخه می‌دونی من خوشحال بودم. تنها موضوع غم‌انگیز این ماجرا این بود که من تنهایی واسه خودم خوشحال بودم و می‌دونستم با یه مشت دروغ خوشحالم. به قول فامیل دور: " بعضیا اینقدر قشنگ دروغ می‌گن که آدم حیفش میاد باور نکنه".

خواستم بگم، بعضی چیزا حتی اگر یه دروغ قشنگ باشه و تو بدونی که این دروغ هیچوقت هیچ‌جوری راست نمی‌شه، اما تلاش می‌کنی با اون دروغ دل خودت رو خوش کنی که یکی شبیه اون چیزی هست که تو همیشه تو رویات بهش فکر کردی. یکی که ادعا می‌کنه از اون سر دنیا اومده و وسط این همه آدم جور وا جور دل به دل تو داده، که دلت از همه دلا واسش قشنگ‌تره، هر چند دروغ باشه و یه وقتایی یه جاهایی تلفنت رو جواب نده و تو بفهمی داستان چیه، اما هیچ‌وقت به روش نیاری. امید به اینکه این دلی که به دلت داده شاید یه روزی مال خودت بشه، که اون روزا فقط اسم آروشا مال تو بود. حالا اگر بیاد و تموم اون فانتزی‌های ذهنیت رو با گفتن حرف‌های راست ازت بگیره و بگه هیچی اون جوری نبود که من گفتم، بازم حالت خوبه، اما اگر باشه، اگر راستی راستی باشه، حتی اگر تموم اون چیزایی که تو ذهنت ساخته نباشه، فقط خودش باشه و فقط خودش باشه... فقط باشه.


آخه تو هول و ولای تو رو نداشتن و دل پریشونی، دیگه دلی می‌مونه که جورِ دلِ کبوتر بتپه؟ که واست از جونِ زندگی‌ش بگه، بگه که هنوز زنده‌ست، ای لامروتا، با آدما بازی نکنید واسه بازی... بخدا که خدا بد جایی نشسته، " جای حق "... من خودم رفتم و چند بار جاش رو دیدم. خدا خیلی زور داره... باور کنید.

نظرات 4 + ارسال نظر
رویا 1394/08/11 ساعت 13:00

من فکر کردم دل آرام جانم خالیه نمیدونستم جایی برا من نیس اون وسط مسطا خوب اینم از شانس من
داشتم بال‌هایم را امتحان می‌کردم که تو پیدایت شد. از فکر پرنده شدن بیرون آمدم و عاشقت شدم.
تو برا من درست مثل اون نوشته بالایی بودی کسی که تو ذهنم آرام جانش صداش میکردم ولی انگار آرام جان من دلش جای دیکه ای گیره

چی شده؟

سکوت 1394/08/11 ساعت 13:14

همون حرف هایی که هیچوقت دلت نمیخواد باور کنی " دوغ " بوده..
راستش بنظرم زندگی خودش یه "دروغ " بزرگه حالا چه توقعی داریم از آدمهاش ...
ولی کاش این "دروغ" ها رو خودشون باور کند گاهی میشه انقدر تو نقش غرق شد که عوض شد..که شد همون ادم خوبه که تا الان فقط نقششو بازی میکرده ..

+خدا :)

خدا

رویا 1394/08/12 ساعت 08:19

مواظب خودت باش .....
به من قول بده در تمامی سال هایی که باقی مانده

تا ابـــــــــــــد مواظب خودت باشی

دیگر نیستم که یاد آوریت کنم...

دوستت دارم آرام جانم

چی شده؟!

سعیده 1394/08/12 ساعت 15:47

یه وقتا آدم ها اونقدر تو این دنیای مجازی و دهکده کوچک جهانی،شخصی می نویسن که آدم فقط باید واسته نگاه کنه و بعد هم رد بشه بره
بعضی احساس ها حس بازد بشن تا کمر خمیده ی دیروز یک نفر رو بشه درک کرد

چقد خوب گفتی...
تا حالا هیشکی اینقد خوب نگفته بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد