با اینکه بعد از ظهر بود هوای سرد صبح هنوز هم پوست صورتم را می خراشید.
دستهایم یخ کرده بود ولی کتابها و کیف بزرگی که یاد گرفته بودم خوب باید
مواظبش باشم نمی گذاشتند دستهام رو توی جیب ژاکتم فرو کنم.
آن موقع روز با آن سرما خیابان خلوت بود و من می تونستم با خیال راحت درمسیر چرخهای ماشینها از روی برفهای آبدار راه بروم.
سرم پایین بود تا بهترین جایی که می شد پا بگذارم، خیسی کفش و جوراب بهتر از لیز خوردن روی یخ بود.
تازه به این محل اومده بودیم و نشانه ها رو بلد نبودم، پس سرم رو بلند
کردم تا ببینم چقدر مونده به خونه که دیدم یکی از روبروم داره میاد، در
همین فاصله صدای ماشینی از پشت سرم بهم نزدیک می شد. هول شدم و در یک لحظه
روی زمین ولو شدم. کیف بزرگ از دستم پرت شد. کتابها و جزوه های تشنه ی کاغذ
کاهی روی برفهای آبدار رنگ تازه ای گرفتند. احساس سوزش بدی کف دستهام
احساس می کردم و درد استخوان لگنم هم حال تهوع بهم داده بود.
ماشین از
کنارم رد شد و حتی سعی نکرد برفهای آبدار کمتری به صورتم بپاشه. بی اختیار
دنبال کسی که می آمد گشتم. دیدم قدمهایش را تند کرده تا زودتر به من برسه،
اما من از دیدن لپهای سرخش و دندانهایی که لبش را گاز گرفته بود تا نخندد
فهمیدم که باید زودتر بلند شوم.
وقتی از کنارش می گذشتم صدای نفسهاشو شنیدم و وقتی دورتر شدم صدای قهقه هاشو.
حیف که اون نمی تونه صدای خنده های من رو بشنوه وقتی که به یادم میاد!
کاش می شنید و با هم می خندیدیم!
در اتاق رو میبندم. وبلاگهایی رو که دوست دارم برای آخرین بار میخونم. یه سیگار روشن میکنم. زُل میزنم به دیوار سفید روبهروم. دِل میدم به آهنگ وبلاگ که اتفاقا اونم خیلی دوست دارم. برای آخرین بار گوش میکنم. اینجا رو خیلی دوست داشتم.