اتفاق اول

یزید، در دمشق بر تخت خلافت نشست و ولید در مدینه بهر او بیعت می‌گرفت...
 

در میدان‌گاهی در مدینه، مروان بن حکم به حسین بن علی ـ سلام خدا بر او و پدرش ـ رسید. گفت:
ـ یا اباعبدالله، تو را نصیحتى مى‌کنم و در آن جز خیر برایت نمی‌خواهم. تو را صلاح در این است که با یزید بیعت کنی، تا مشقتی نبینی و آتش فتنه فرو نشانی...
حسین گفت:
ـ پس فاتحه بر اسلام باید خواند: انا لله و انا الیه راجعون. سخنی گفتی، بی‌که در آن بیندیشی. من تو را بدین نصیحتِ بدتر از ملامت، مذمت نمی‌کنم، که از تو بیش از این نمی‌آید. تو از مادر نزاده بودی که رسول تو را لعن کرد. ای دشمن خدا، ما خاندان رسولیم و بر زبان ما جز حق نرفته است. از رسول خدا شنیدم که فرمود: «خلافت بر خاندان ابوسفیان حرام است. هرگاه معاویه را بر منبر من دیدید، شکمش را بدرید.» اهل مدینه، معاویه را بر منبر رسول دیدند و دم بر نیاوردند، پس خدا به یزیدشان مبتلا کرد.
مروان در خشم آمد و گفت:
ـ به خدا از تو دست بر ندارم تا بیعت کنی.
حسین گفت:
ـ ما اهل بیت طهارتیم. پلیدی از ما دور است. دور شو، پلید...!
مروان سر به زیر انداخت و هیچ نگفت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد