اتفاق دوم

مرد، بی‌که جایی بداند و راهی بشناسد، تنها در کوچه‌های شهر بدین‌سو و آن‌سو می‌رفت.
 به سرایی رسید مجلل، که دهلیز و دالانی عظیم داشت و زنی بر درش استاده بود، چشم‌انتظار فرزند، که به هم‌صدایی غوغاییان رفته بود و هنوز بازنگشته بود.

مرد گفت:
ـ ای کنیزِ خداوند، خدایت برهاند از تشنگی قیامت. جرعه‌ای آب به من می‌نوشانی؟
زن به خانه رفت و با کوزه آبی بازگشت. مرد آشامید چندان‌که سیراب شد. آن‌گاه از فرط خستگی بر جای نشست. زن گفت:
ـ ای بنده خدا! به خانه‌ات برو.
مرد ساکت بود. زن گفت:
ـ برخیز و به خانه‌ات برو، مرد. اینجا جای نشستن نیست.
مرد ساکت بود. زن گفت:
ـ خدایت بیامزرد. آب آشامیدی، گوارایت باد. اینجا نشستنت شایسته نیست. برخیز و به خانه، نزد اهل و عیالت برو.
مرد، خسته و شکسته از جای برخاست:
ـ بانو، مرا در این شهر نه خانه‌ای است، نه اهل و عیالی. گر امشبی در سرایت جای‌ام دهی، امید است خداوند تو را در روضه رضوان جای دهد.
زن گفت:
ـ کیستی؟ از کدام خاندان و عشیره؟
مرد گفت:
ـ مسلمم. فرزند عقیل، فرزند ابی‌طالب. پسرعم پسر رسول خدایم که این مردم دروغم گفتند و فریبم دادند و آواره‌ام ساختند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد