شش روز از محرم رفته بود، که بیستهزار کوفی در کربلا جمع آمده بودند...
حسین ـ سلام خدا بر او ـ به جانب سپاه کوفی رفت و تکیهداده بر عمود شمشیر، سخن گفتن آغازید:
ـ شما را به خدا، مرا میشناسید؟
ـ میشناسیم. تو سبط رسول خدایی.
ـ میدانید رسول خدا جد من است؟
ـ به خدا که میدانیم.
ـ میدانید که من فرزند فاطمه و فرزند علی بن ابیطالبم؟
ـ به خدا که میدانیم.
ـ میدانید جدهام اول زنی است که اسلام آورد؟ که حمزه سیدالشهدا عموی پدرم علی و جعفر طیار عموی من است؟
ـ به خدا که میدانیم.
ـ میدانید اینکه بر میان بستهام، شمشیر رسول خدا و اینکه بر سر دارم عمامه رسول خداست؟
ـ میدانیم.
ـ میدانید پدرم علی اول کسی بود که اسلام آورد و داناترین و بردبارترین مسلمانان و ولی مؤمنین و مؤمنات بود؟
ـ میدانیم.
ـ پس چگونه خونم را مباح شمردهاید؟ خون فرزند آنکس را که در روز رستخیز
بر حوض کوثر خواهد ایستاد و آنچنان که شتران را از سر آب برانند، بدکاران
را خواهد راند؟
گفتند:
ـ یا اباعبدالله؛ اینها که گفتی همه میدانیم. اما دست از تو نداریم، تا تشنهکام، شربت مرگت بچشانیم...
از خیمهها بانگ ندبه برخاست. حسین، برادرش عباس و فرزندش علی را روانه خیام کرد و گفت:
ـ زنان را خاموش کنید، که به جانم، گریههای بسیار در پیش دارند.