اتفاق هفتم

حسین ـ سلام خدا بر او باد ـ محاسن پاکش به کف گرفت و گفت:

 

 

ـ خشم خدا بر یهودان آن‌گاه شدت گرفت، که برای خدا فرزندی تراشیدند. خشم خدا بر ترسایان آن‌گاه شدت گرفت، که خدا را ثالث ثلاثه پنداشتند. خشم خدا بر مجوسان آن‌گاه شدت گرفت که آفتاب و ماه را پرستیدند. و خشم خدا بر امت رسول این‌هنگام شدت گیرد که بر کشتن فرزند رسول گرد آمده‌اند. من اینان را اجابت نخواهم کرد تا آنکه خدا را ملاقات کنم، آن‌چنان که این ریش و مو به خون خضاب کرده باشم...

پس روی در کوفیان، فریاد برآورد:
ـ آیا فریادرسی نیست که از برای خدا به فریادمان رسد؟ آیا کسی نیست که از خاندان رسول خدا پاسداری کند؟

این‌هنگام، حر بن یزید، عمر بن سعد را خطاب کرد و گفت:
ـ به‌راستی آیا این مرد را خواهی کشت؟
گفت:
ـ آری. قتالی خواهم کرد که کمینه‌اش آن باشد که سرها به پرواز آیند و دست‌ها بر زمین ریزند.

حر، با تنی لرزان و دلی حیران، گوشه‌ای گرفت و در خود شد. یکی از یاران گفت:
ـ ای حر، تو مگر نه شجاع کوفه‌‌ای؟ این چه حالت است که در تو می‌بینم؟
حر برخاست:
ـ به خدا که خود را بر سر دوراهه بهشت و جهنم می‌بینم... و به خدا که چیزی را بر بهشت خداوند برنمی‌گزینم، اگرچه پاره‌پاره‌ام کنند و بر آتشم بسوزانند.

پس بر مرکب نشست و به جانب حسین شتافت.

نظرات 2 + ارسال نظر

سلام خدا بر حر باد (:

سلام رضا
ممنون از دعوتت
میخونمت...
کم نظر میذارم...
م رسی برای این پست ها

سراغ این روزای وبلاگمو گرفته بودی... یادم بود و گفتم خبرت کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد