حسین ـ سلام خدا بر او ـ عزم کرد تا خویشتن به مصاف کوفیان رود. پس به فریاد گفت:
ـ آیا کسی نیست که خاندان رسول را به یاری برخیزد؟
آیا نیست خداپرستی که در کار ما از خدا اندیشه کند؟
خدا را، آیا نیست فریادرسی که به فریاد ما رسد؟
خدا را، آیا نیست یاریگری که یاریمان دهد؟
فغان از زنان برخاست. حسین به خیمهگاه آمد و زینب ـ سلام خدا بر او ـ را فرمود:
ـ طفل خردسالم را بیاور تا با او وداع گویم.
آنگاه طفل را در آغوش گرفت و گفت:
ـ بدا به این مردم، که با جدت سر جنگ دارند...
و خواست تا طفل را ببوسد، که حرمله بن کاهل، تیری انداخت که در گلوی طفل نشست و سرش از تن جدا کرد.
حسین، دست زیر گلوی طفل گرفت تا از خون پر شد. آنگاه خون را بر آسمان افکند و گفت:
ـ گواراست بر من آنچه میگذرد، که پیش چشم خدا میگذرد.