اتفاق نهم

دیگر کسی جز خاندان حسین، برای حسین نمانده بود...

 

 

علی، که نکوروی‌ترین و نکوخوی‌ترین مردم بود، به جناب پدر رسید و اجازت خواست تا به قتال رود. حسین اجازتش داد. آن‌گاه نومیدانه نگاهی بر قامتش افکند و گریست. پس گفت:
ـ خداوندا، تو شاهدی. جوانی به جنگ این قوم می‌رود که روی و خویش به رسولت می‌ماند و کلامش چون کلام اوست و ما هرگاه شوق دیدار نبی می‌کردیم، به او می‌نگریستیم.
پس به فریاد گفت:
ـ آی ابن‌سعد، خدا نسلت را ببرد، که نسلم را بریدی.

علی به قصد قتال به سوی آن قوم رفت و مردانه جنگید و بسی از آنان کشت. آن‌گاه به جانب پدر بازگشت و گفت:
ـ ای پدر، هرم تشنگی هلاکم کرد و ثقل این جنگ‌افزار توانم برید. راهی نیست که جرعه آبی بنوشم؟
حسین گریست و گفت:
ـ وا فریادا... پسرم، اندکی دیگر بجنگ. زود باشد که جدت محمد را دیدار کنی. او از جامی سیرابت کند که از آن پس هرگز تشنگی نخواهی چشید.

پس به میدان کارزار برگشت و قتالی عظیم کرد. ناگاه منقذ بن مره عبدی، به تیری بر خاکش افکند. علی فریاد برآورد:
ـ ای پدر، الوداع... این جدم رسول خداست که سلامت می‌رساند و می‌گوید زودتر نزد ما بیا...
و فریادی برآورد و درگذشت.

حسین، خود را به فرزند رساند و روی بر رویش نهاد و گفت:
ـ خدای‌شان بکشد که تو را کشتند. چه گستاخی کردند بر خدا و چه بی‌حیایی کردند بر هتک حرمت رسول خدا...
بعد از تو، خاک بر سر این دنیا.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد