اتفاق دهم

عباس بن علی ـ سلام خدا بر او و پدرش باد ـ باری دیگر به نزدیک حسین شد تا اذن قتال بگیرد.

 

 

حسین گفت: «ای برادر، تو سالار و پرچمدار سپاهی.» عباس گفت: «از زندگی سیر آمده‌ام. سینه‌ام دیگر پذیرای این‌مایه غم نیست. رخصتی ده تا قصاص خون‌مان را از این گروه منافق بستانم.» حسین گفت: «پس برای این طفلان، اندکی آب مهیا کن.»

عباس، به جانب کوفیان روان شد و ایشان را موعظت کرد و از قهر خدا ترسانید. سخن در آنان کارگر نیفتاد. پس در عمر سعد خطاب کرد: «ای فرزند سعد، این حسین است، سبط رسول‌الله، که یاران و خاندانش را کشتید. اینک بانگ زنان و کودکانش به العطش بلند است. قدری آب به آنان بنوشانید و دل‌شان روشن کنید.»

شمر بن ذی‌الجوشن عربده سر داد: «ای پسر بوتراب، اگر روی زمین را آب گیرد و آن آب در دست اختیار ما باشد، قطره‌ای به شما ننوشانیم، مگر در بیعت یزید در آیید.»

عباس، به شنیدن شیون اطفال، تاب نیاورد. مشکی برگرفت و به جانب فرات تاخت. کمان‌داران از دو سو گردش گرفتند. از کمین جست و به بند فرات اندر شد و مشک پر آب کرد. چون عزم رجعت کرد، سپاه کوفی راهش گرفت. عباس، رجز بر لب و تیغ بر کف، بر کوفیان تاخت... زید بن ورقاء از کمین نخلی جست و به ضربتی دست راستش بینداخت. عباس مشک به دست دیگر گرفت و رجز خواند:
«حاشا، که گر دستم بیندازید، از دینم دست نخواهم کشید...»

حکیم بن طفیل به حیلت بر او جست و دست چپ نیز انداخت. مشک به دندان گرفت. کمان‌داران، از چار سو بر او تیر گشادند. تیری بر مشک و تیری بر سینه‌اش نشست. پس بر جای ماند. یکی عمود آهنین بر سرش کوفت...
عباس فریاد برآورد: «از من بر تو سلام، یا اباعبدالله...»

حسین بر کوفیان تاخت و ایشان را پراکنده ساخت و به بالین برادر رسید و غرقه در خونش دید. پس به‌سختی گریست و گفت: «اینک پشتم شکست و چاره از برایم نماند.»

آن‌گاه رو به کوفیان کرد و بانگ برآورد:
«آیا کسی یار‌ی‌مان نخواهد کرد؟ آیا کسی پناه‌مان نخواهد داد؟ نیست حق‌خواهی که حامی‌مان باشد؟ نیست خداترسی که از عذاب دوزخ اندیشه کند و ما را به یاوری برخیزد؟»

نظرات 1 + ارسال نظر

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد