-
کاش بودی
1394/03/26 17:02
تو میتوانستی نور چشمانم باشی که انگار تو ملکه عاشقان جهانی و من پادشاه رشک برانگیز شعرها... چه فایده اما، حالا هر دو آدمهای معمولی هستیم.
-
شاعر ناتمام
1394/03/25 16:00
چطور دلت آمد؟! من حتی دلم نمیآید ادامه این شعر را بنویسم...
-
نادیده
1394/03/24 15:58
- تو به عشق در یک نگاه اعتقاد داری؟ + من به عشق نادیده هم اعتقاد دارم! - مگه میشه! + آره شد، یکی اومد کمی حرف زد و رفت... پ.ن: این روزها آدما دیگه حوصله ندارن، همه چیز سریع اتفاق میافته! من به عشق در یک نگاه اعتقاد دارم، اینطوری دیگه وقت آدم هم گرفته نمیشه!
-
ابزورد
1394/03/23 14:29
ابزورد عنوانی است که اولینبار توسط "مارتین اسلین" در کتابی به همین نام آورده شده؛ و شامل تئاترهای دهه 50 و60 (مقارن با جنگجهانی دوم) است. زیرا پس از جنگجهانی دوم بود که ناامیدی و اضطراب بر بشر وارد شد. در نتیجه نمایشهایی بوجود آمد که تلاش میکرد هستی بیمعنی و کوششهای بیهوده انسان را نشان دهد. این...
-
نوشته بود
1394/02/15 17:47
تو بعد از کشف اکل شاعرانه ترین کشف بشری من از سرودن تو مست میشوم...
-
نمایشنامه
1394/02/10 14:28
آنتیگونه: تو تاحالا عاشق شدی؟ تیرسیاس: عشق خطرناکه خانوم! آنتیگونه: چرا؟! تیرسیاس: چون نمیذاره از چیزای خطرناک بترسی! نمایش: ” آنتیگونه ” کارگردان: همایون غنیزاده
-
14
1394/02/08 15:14
جانم برایت بگوید دیشب باران بارید. هوای قشنگی بود. توی حیاط دفتر ما خاک خیس خورده آدم را هوایی میکرد. به بچهها گفتم قلیان را بچاقند تا بکشیم. گوش شیطان کر این روزها زندگی بر وفق مراد میچرخد. مهربان شده است روز و روزگار.. کاسبیمان رونق گرفته است و هی پول روی پول میگذاریم. هر چند کار همیشه نوعی تفریح برای من بوده...
-
خِلاص
1394/01/16 12:45
من از معدود بازماندگان نسل آدمهای غمگینی هستم که هنوز دیوانه نشدهاند.
-
روزهای خوب
1393/12/23 10:53
خدایا؛ تو تمام این روزا که حتی وقت ندارم یادت بیافتم، میدونم و حواسم هست که باعث تموم این شلوغیها و به اصلاح پول پارو کردنا تو بودی. حواسم هست و میدونم که روزای خوب رو تو واسم رقم زدی، حواسم هست که... حواسم به همه چیز هست. فقط کمک کن که حواسم بمونه - اون موقع تو ماشین رانندگی میکنم فکر میکنم خیلی باحالم و خیلی...
-
پرشان
1393/12/20 19:26
باز دوباره سرو کلهاش پیدا شد. نمیخواد بره و نمیتونم بیخیال باشم وقتی که سر و کلهاش پیدا میشه! اما تموم سعیام رو بکار گرفتم که نفهمه حضورش تو زندگی و افکارم تاثیر داره. من بزرگ شدم، مرد شدم، نباس گرفتار بازی کودکانهی دختری بشم که فکر میکنه هنوز دچار عشق 15 سالگیام... آی عشق، آی عشق، من خار اون چهرهی آبیت رو...
-
ماه هستی
1393/12/17 14:23
کِی دلِ سنگِ سنگت از دل من خبر داشت / اشکای گرم ِ گرمم کِی تو دلت اثر داشت وقتی هنوز به یادت گریه میاد سراغم... عشق منی، نمیشه دوست نداشته باشم...
-
مفتخرم
1393/12/17 14:09
و یک روز هم برای فرزندم از افتخاراتم خواهم گفت: دخترم، پدرت به هر چیز و هر کس که خواست نرسید
-
به چشمها تو سوگند
1393/11/25 23:19
بعضی آدمها هستند که حضورشان در زندگیات هر چند کوتاه، اما دلت را با خود میبرند. حتی اگر خودت آنها را از زندگیات خط بزنی دلت باز هم همیشه برای چشمهایشان، خندههایشان، حرفهایشان، دیوانه بازیهایشان تنگ میشود. حتی اگر کنارت نباشند و تو برای دیدنشان از اینجا بروی تا قزوین یا او برای دیدنت از قزوین بیاید تهران......
-
نا تمامیم
1393/11/23 14:47
همیشه باید سایهای کسی باشد. سایهای باشد و عرضاش پر کند همهی طولِ زندگیام را... ناخواسته وصل میشود به همهی اتصالاتِ کشیده بر گذشته... بر گمانها... تنهاییها...
-
یاد اون روزها و بلاگ بازی
1393/11/21 16:53
چه روزها که اینجا نوشتنهامون رو کنار هم شروع کردیم... چه روزهایی گذشته! حالا هر کدوممون یه طرف داریم واسه خودمون زندگی میکنیم. چه روزها که فکر میکردیم اگه یه کدوممون نباشیم چرخ زندگی هم نمیچرخه و چه روزها که حتی غذا خوردنهامون هم بهم مرتبط بود. این روزها هر کسی یه جا داره یه کار میکنه! یکی دنبال ساخت و ساز، یکی...
-
13
1393/09/12 18:43
چه کسی میتواند آن نفسهای داغ تو را درست معنا کند؟ چه کسی میتواند با نفسهایش روی تنات شعری بنویسد.
-
...
1393/09/02 12:25
از همه دنیا میشه دل برید و تموم زندگی رو آتیش کشید...
-
روحت شاد
1393/08/29 02:08
این بغض تو مرا میسوزاند، کمی اشک بریز.
-
یادتان بخیر باد
1393/08/27 01:15
اشتباه بزرگی بود که فکر کردیم بهترین دوستمان میتواند بهترین عشقمان باشد و اشتباه بزرگتری بود که فکر کردیم عشق گذشته میتواند یک دوست خوب باشد.
-
بدون شرح
1393/08/26 16:29
شعری در ادامه مطلب گذاشتم، بعد از تموم شدن این روزها و حال و هوا ها میتونه جالب باشه. فقط با دقت بخونید و ربط و بسطش رو هم خودتون بگیرید دیگه! باز بنام خدا خون کسی شد روا ! این چه مسلمانی است؟ وای به دیندارها! فتنه گری تا به کی؟ چند برادرکشی؟ لذت کافر کشی؟ چند دروغ و دریغ ؟ گوش به فتوای تیغ؟..... " " جنگ...
-
بعد از آن
1393/08/25 00:01
زینب، تماشاییان را اشارت کرد که خاموش شوند. نفسها در سینه زندانی شد و جرسها از صدا افتاد. آنگاه گفت: شکر خدای عز و جل را، و سلام بر جدم محمد و بر خاندان طاهرش. گریه میکنید؟ ای اهالی کوفه! ای اهالی نیرنگ و فریب! پس چشمهایتان از اشک خشک مباد و نالههایتان به پایان مرساد. شما بدان پیرزن میمانید که رشتههایش را از...
-
و آنگاه
1393/08/24 00:01
پس زنان را از سراپردهها بیرون کشیدند و آتش در خیام افکندند. زنان، سر و پا برهنه، غارتزده و به اسیری رفته، میگریستند. گفتند: ـ شما را به خدا، ما را بر قتلگاه حسین بگذرانید... آنگاه که زنان را دیده بر آن کشتگان افتاد، ضجه برآوردند و رخ خراشیدند. زینب، کنار پیکر برادر به آواز حزین ندبه سر داد: آه ای محمد، صلوات...
-
و اما حسین
1393/08/23 00:01
آنگاه، شمشیرش را اسود بن حنظله، کمانش را رحیل بن خثیمه جعفی، دستارش را جابر بن یزید ازدی، جبهاش را اسحاق بن حوی، جامهاش را جعونه بن حویه حضرمی، قطیفهاش را قیس بن اشعث کندی، ازارش را بحیر بن عمیر جرمی، حلّهاش را هانی بن شبیب حضرمی، و پایپوشش را اسوید اوسی به یغما برد...
-
اتفاق دهم
1393/08/22 00:01
عباس بن علی ـ سلام خدا بر او و پدرش باد ـ باری دیگر به نزدیک حسین شد تا اذن قتال بگیرد. حسین گفت: «ای برادر، تو سالار و پرچمدار سپاهی.» عباس گفت: «از زندگی سیر آمدهام. سینهام دیگر پذیرای اینمایه غم نیست. رخصتی ده تا قصاص خونمان را از این گروه منافق بستانم.» حسین گفت: «پس برای این طفلان، اندکی آب مهیا کن.» عباس، به...
-
اتفاق نهم
1393/08/21 00:01
دیگر کسی جز خاندان حسین، برای حسین نمانده بود... علی، که نکورویترین و نکوخویترین مردم بود، به جناب پدر رسید و اجازت خواست تا به قتال رود. حسین اجازتش داد. آنگاه نومیدانه نگاهی بر قامتش افکند و گریست. پس گفت: ـ خداوندا، تو شاهدی. جوانی به جنگ این قوم میرود که روی و خویش به رسولت میماند و کلامش چون کلام اوست و ما...
-
اتفاق هشتم
1393/08/20 00:01
حسین ـ سلام خدا بر او ـ عزم کرد تا خویشتن به مصاف کوفیان رود. پس به فریاد گفت: ـ آیا کسی نیست که خاندان رسول را به یاری برخیزد؟ آیا نیست خداپرستی که در کار ما از خدا اندیشه کند؟ خدا را، آیا نیست فریادرسی که به فریاد ما رسد؟ خدا را، آیا نیست یاریگری که یاریمان دهد؟ فغان از زنان برخاست. حسین به خیمهگاه آمد و زینب ـ...
-
اتفاق هفتم
1393/08/19 00:01
حسین ـ سلام خدا بر او باد ـ محاسن پاکش به کف گرفت و گفت: ـ خشم خدا بر یهودان آنگاه شدت گرفت، که برای خدا فرزندی تراشیدند. خشم خدا بر ترسایان آنگاه شدت گرفت، که خدا را ثالث ثلاثه پنداشتند. خشم خدا بر مجوسان آنگاه شدت گرفت که آفتاب و ماه را پرستیدند. و خشم خدا بر امت رسول اینهنگام شدت گیرد که بر کشتن فرزند رسول گرد...
-
اتفاق ششم
1393/08/18 00:01
دهمین شام از محرم، پرده بر زمین و آسمان کشیده بود... حسین ـ سلام خدا بر او ـ یاران را جمع آورد و بعد از حمد خدای، چنین فرمود: ـ من یارانی بهتر و خاندانی برتر از شما نمیشناسم؛ که خدایتان جزای خیر دهد. این شب پرده بر ما و شما افکنده است. شب را مرکبی پندارید و هریک دست کسی گیرید و در این ظلمات از سرزمین بلا پراکنده...
-
اتفاق پنجم
1393/08/17 00:01
شش روز از محرم رفته بود، که بیستهزار کوفی در کربلا جمع آمده بودند... حسین ـ سلام خدا بر او ـ به جانب سپاه کوفی رفت و تکیهداده بر عمود شمشیر، سخن گفتن آغازید: ـ شما را به خدا، مرا میشناسید؟ ـ میشناسیم. تو سبط رسول خدایی. ـ میدانید رسول خدا جد من است؟ ـ به خدا که میدانیم. ـ میدانید که من فرزند فاطمه و فرزند علی...
-
اتفاق چهارم
1393/08/16 00:01
در قصر بنیمقاتل سراپردهای بود مجلل؛ شمشیری بر درش آویخته و اسبی بر آخورش بسته. حسین ـ سلام خدا بر او ـ پرسید: ـ اینها از آن کیست؟ گفتند: ـ عبیدالله جعفی. از اعیان کوفه و دلاوران عرب. حسین، از خویشان و همتباران عبیدالله کسی را به طلبش روانه کرد. عبیدالله گفت: ـ من از کوفه بیرون شدم، مبادا حسین به کوفه رسد و کشته شود...